کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۶
ریاض ملک را دیگر بهار دلگشا آمد
بفرق دوست از نو سایه بال هما آمد
بروی ترکش اقبال تیر رفته برگشته
دعای مستجاب از آسمان حاجت روا آمد
ز گرد موکب اقبال چشم بخت روشن شد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰
ز خوان غیب یک نعمت نصیب ما و ساغر شد
ز خون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان به تنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبتها مکرر شد
در حرص ار به رویت بسته گردد گنجها یابی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸
کی آن صیاد بیپروا پی نخجیر میگردد
که دایم در رهش صد صید از جان سیر میگردد
صبوری چون ز حد بگذشت کاری رو نمیآرد
که دارو کهنه چون گردید بیتأثیر میگردد
خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰
به بزمت شب خوش آن عاشق که سرگرم فغان افتد
شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد
چمن از بس که تاریکست بیشمع جمال او
فروزم گر چراغ ناله مرغ از آشیان افتد
به خلوت هم نقاب از چهره هرگز برنیندازد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸
ز شیرین جانها بس که تیغت شهدپرور شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد
ز آغاز انتهای کار دنیا می توان دیدن
شرر را زندگی در ساعت اول مکرر شد
سموم کشت طالع گشت گرمی هواداران
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه شد گاه از زبان خامه نام این پریشان بر
بر آر از پستی گمنامی و بر صدر عنوان بر
ز بوی وصل روح کشتگان را شاد کن گاهی
ز نقش پای خود گل بر سر خاک شهیدان بر
چرا بیهوده میکوبی در هر باغ و بستان را
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴
که دل بر جا تواند داشت پیش چشم شهلایش
کشد ز آیینه بیرون عکس را مژگان گیرایش
ره عشق ار به سر آید ندارد راه بیرون شد
به ساحل گر رسد کشتی همان دریا بود جایش
به قتلم غمزهٔ خونریز را همدست مژگان کن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵
نهد مرهم به زخم شانه جعد زلف غمخوارش
برد زنگ از دل آیینه آب و رنگ رخسارش
از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد
که دائم از خدا خواهد شفای چشم بیمارش
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا آرد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵
امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چهها دیدم
به وصلت دل گواهی میدهد اما ز بیتابی
به لوح سینه از خطهای ناخن نالهها دیدم
ز بس با من به دعوی ناله کرد آخر شد افغانش
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰
نمیرم تا براهت برنمی آید تمنایم
نماید تا قدم بیرون نیاید خارت از پایم
زبس گرمست نتواند نشستن هیچکس آنجا
عجب نبود اگر در بزم او خالی بود جایم
چو از آتش فزونتر مضطرب باشد سپند ما
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۰
نه بیدادست گر چاک گریبان را رفو کردم
حصاری شد مرا تا سر به جیب خود فرو کردم
به بند دهر که چون تیغم، ولی از جوهر ذاتی
گشایش در قدم دارم بهر جانب که رو کردم
ز اهل عقل جز نه در برابر بس که بشنیدم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳
خوش آن غیرت که بیخود جانب دلدار میرفتم
دمی کز خویش میرفتم به کوی یار میرفتم
خوش آن خلوتسرا کز اتحاد حسن و عشق آنجا
تو از می مست میگشتی و من از کار میرفتم
وداع با به راه او پر و بالست سالک را
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵
سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن
بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده
عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن
زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰
مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را
که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن
رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشائی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴
شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷
کمر از تار جان باید بران نازک میان
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۸
اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن
قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن
ز مجنون کم نئی، روز سیاه در هم خود را
بوادی شکیبائی خیال زلف لیلا کن
نه مرد صدمه عشقی ز سر حد هوس بگذر
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹
بیغما برد دین و دل که دست انداز نازست این
نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این
غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد
زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این
گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۲ - در مدح شاهجهان
به عالم از سر کلک وزارت درفشانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را به قدر کاردانی کار میافتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هرگه به دست آید
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۸
نیامد نخل آه از سینه پرداغ من بیرون
نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون
درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون
غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم
[...]