گنجور

 
کلیم

سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن

بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن

نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده

عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن

زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع

که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن

نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا

بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن

دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید

ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن

تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته

ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن

 
 
 
نسیمی

به کوی یار می‌باید به چشم خون‌فشان رفتن

که دست خشک نتوان جانب آن آستان رفتن

نشان عشق اگر داری به راه عاشقی می‌رو

که این ره بس خطرناک است نتوان بی‌نشان رفتن

دلا رفتی ز شام زلف سوی ماه رخسارش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه