گنجور

 
کلیم

نه بیدادست گر چاک گریبان را رفو کردم

حصاری شد مرا تا سر به جیب خود فرو کردم

به بند دهر که چون تیغم، ولی از جوهر ذاتی

گشایش در قدم دارم بهر جانب که رو کردم

ز اهل عقل جز نه در برابر بس که بشنیدم

شدم دیوانه و با خویش آخر گفتگو کردم

ز شیر دختر رز تا بریدم طفل عادت را

به حکم دایه مشرب به خون توبه خو کردم

چرا از خضر نالم ره به مقصد گر نمی‌بینم

که من با دیده پوشیده دایم جستجو کردم

زآسیب شکستن پیر جام آن را نگه دارد

که باز از زهد و تقوی توبه از دست سبو کردم

ندارد قبله اسلام پا برجاتری از من

تمام عمر چون چشمت به یک محراب رو کردم

کلیم از پرتو روشن دلی شرمنده کم گشتم

دل و آیینه را هرگاه با هم روبه‌رو کردم