گنجور

 
کلیم

کی آن صیاد بی‌پروا پی نخجیر می‌گردد

که دایم در رهش صد صید از جان سیر می‌گردد

صبوری چون ز حد بگذشت کاری رو نمی‌آرد

که دارو کهنه چون گردید بی‌تأثیر می‌گردد

خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده

بهارست و دگر دیوانه بی‌زنجیر می‌گردد

سراپای وجودم باده شد از حرص میخواری

ولی همچون حبابم چشم و دل کی سیر می‌گردد

شراب کهنه می‌نوشم ببزم او چو بنشینم

به من تا نوبت آید دختر رز پیر می‌گردد

کلیم آن گردش چشم و نگاه دمیدم کم شد

چو ساقی سرگران افتاد ساغر دیر می‌گردد