گنجور

 
کلیم

کمر از تار جان باید بران نازک میان

کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن

بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم

که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن

بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم

دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن

علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه

بافسون می توانم لرزه آب روان بستن

همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا

ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن

دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد

بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن

جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد

نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن

بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد

بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن

کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی

سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

به امید اقامت دل به اسباب جهان بستن

بود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستن

به خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کن

مکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستن

منه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
طغرای مشهدی

به شاخ گل تواند بلبل ما آشیان بستن

اگر چون دسته گل، دست گلچین را توان بستن

جویای تبریزی

تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن

من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن

در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد

سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن

پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه