گنجور

 
کلیم

که دل بر جا تواند داشت پیش چشم شهلایش

کشد ز آیینه بیرون عکس را مژگان گیرایش

ره عشق ار به سر آید ندارد راه بیرون شد

به ساحل گر رسد کشتی همان دریا بود جایش

به قتلم غمزهٔ خونریز را همدست مژگان کن

چه سود از تیغ تنها گر نباشد کارفرمایش

همه رنگینی اشکم، همه رعنایی آهم

ز عکس آن گل رودان و یاد نخل بالایش

کند قمری خیال سرو و بر خاک آشیان بندد

به هرجا سایه افتد بر زمین از قد رعنایش

سیه‌روزی به این خوش‌طالعی هرگز نمی‌باشد

به کام دل چه خوش پیچیده زلفش بر سراپایش

کلیم اندر ره عشقش به غارت داد سرمایه

نماند هیچ با او غیر خاری چند در پایش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode