گنجور

 
کلیم

امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم

ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چه‌ها دیدم

به وصلت دل گواهی می‌دهد اما ز بی‌تابی

به لوح سینه از خط‌های ناخن ناله‌ها دیدم

ز بس با من به دعوی ناله کرد آخر شد افغانش

به پای ناقه‌ات آخر جرس‌ها بی‌صدا دیدم

کجا رفت آنکه می‌گوید بد از نیکان نمی‌آید

به چشم خویش من کار نمک از توتیا دیدم

دروغست آشنایی روشنایی زان مکن باور

سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم

فشاندم تا ز دنیا دست، هر کامی به دست آمد

زدم تا پشت پا افلاک را در زیر پا دیدم

ز کنج بی‌کسی رفتم غبار ننگ سامان را

نمردم تا که این ویرانه را بی‌بوریا دیدم

حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده‌ام دیده

به طوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم

کنون از روشنایی دیده‌ام آشفته می‌گردد

کلیم از بس سیه‌روزی درین ماتم‌سرا دیدم