گنجور

 
کلیم

به بزمت شب خوش آن عاشق که سرگرم فغان افتد

شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد

چمن از بس که تاریکست بی‌شمع جمال او

فروزم گر چراغ ناله مرغ از آشیان افتد

به خلوت هم نقاب از چهره هرگز برنیندازد

مبادا شمع را زین بیشتر آتش به جان افتد

قبول عشق اگر داری طمع، از خرمی بگذر

که گل چون بشکفد اینجا ز چشم باغبان افتد

اگر بر هم خورد عالم همان بر جای خود باشم

نخواهد بردنش گر سایه در آب روان افتد

به سوز سینه پرناوکم گاهی نگاهی کن

تماشا دارد آن آتش که اندر نیستان افتد

کلیم از چشم یار افکند این بخت سیه ما را

الهی کوکب بختم ز بام آسمان افتد