گنجور

 
کلیم

نمیرم تا براهت برنمی آید تمنایم

نماید تا قدم بیرون نیاید خارت از پایم

زبس گرمست نتواند نشستن هیچکس آنجا

عجب نبود اگر در بزم او خالی بود جایم

چو از آتش فزونتر مضطرب باشد سپند ما

بکویت گر نمی آیم نپنداری شکیبایم

زتیغت چاک چاکم، گر بر آرم از جگر آهی

چو اوراق پریشان می رود بر باد اعضایم

هوای وادی لیلی زبس دیوانه ام دارد

بشهرم گر کسی گم کرد می جوید بصحرایم

متاع دل بهر کس داده بودم باز می گیرم

پریشان طره ای دیدم که بر هم خورد سودایم

برای زخم می ترسم که در تن جای نگذارد

اگر داغ وفا زینگونه می گیرد سراپایم

چو مینا خون من بادا حلالت گر یکی نبود

بسان شیشه در مهرت یکی پنهان و پیدایم

کلیم ار نه غبار درگه افتادگی گردم

نخواهد برد هرگز طالع از پستی ببالایم