آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
کمانداری که نتواند کشیدن کس کمانش را
مرا سینه هدف گردیده تیر امتحانش را
بود در کاروان مصر گر پیراهن یوسف
سزد جا دیده یعقوب گرد کاروانش را
ننوشم آب از کوثر نجویم چشمه حیوان
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
نمیدانم چه افغانست در گلشن هزاران را
که غیر از رنگ و بویی نیست ایام بهاران را
چو گل هر ساعتی در دست گلچینی به گلزاری
دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را
به زاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
بیا ساقی شراب خوشگواری کردهام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کردهام پیدا
ز رنج باده دوشین حریف ار دردسر دارد
به میخانه حریف میگساری کردهام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا
نمینالد چرا چنگ و نمی گرید چرا مینا
نه مطرب ماند نه ساقی نه می در مشربه باقی
نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گویا
فتاده صوفی از وجد و مغنی از نواسنجی
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستانها
ولی بیدوست گلخنها بود طرف گلستانها
سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید
چه بگشاید که بر گلها عنادل راست دستانها
عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
فزونتر سوزدم امشب ز هر شب آتشِ سودا
که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پیدا
میان کاروان لیلی چه بندد بر شتر محمل
چو افغان میکند مجنون جرس را گو مکن غوغا
مرا شوریست اندر سر که برده عقل و دین و دل
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
فکند آن پنجه داور گهی از راست گاهی چپ
ز مرحب سر ز خیبر در گهی از راست گاهی چپ
علی یک تن در آن غوغا ولی در عرصه هیجا
هزیمت کرد از او لشکر گهی از راست گاهی چپ
سهیل برق تک رخش و بدخشی ذوالفقار او
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
غنیمت دان دلا این عیش را در بوستان امشب
تمتع گیر نه از گل ز وصل دوستان امشب
مگر حوری به باغ آمد و یا غلمان سوی بستان
که شد رشک بهشت عدن باغ و بوستان امشب
چو شاخ ارغوان من چمان اندر چمن آمد
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
به سودای پریشانیست یارب کار من هرشب
که در دست رقیبان است زلف یار من هرشب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شبآویز افغان کار من هرشب
مسلمانان ز کفر مومن همه بیزار و هرروزه
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
چه خونها ریختی ساقی ز چشم فتنهانگیزت
چه دلها در کمند افکنده زلفین دلاویزت
ز خفتان بگذرانی تیر غمزه با چه چالاکی
که رویینتن سپر افکنده پیش تُرکِ خونریزت
زمین را ایمنی از فتنه آخر زمان بودی
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
کیم من تا توانم دهر زد از هستی به درگاهت
که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت
چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم
مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت
بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴
چه شد نایی که اندر نی تو را راه فغان گم شد
زدم سردی حدیث اشتیاقت در دهان گم شد
نمیدانم اسیر زلف شد یا کشته غمزه
همیدانم که مرغ دل ز سینه پرزنان گم شد
ز اشک و آه یعقوب و زلیخا اندرین وادی
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
مرا تا نفس خود کامه گرفتار هوا ماند
شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند
هوای ماهروئی در دل دیوانه جا کرده
که خورشید جهان تابش چو ذره در هوا ماند
زتنگی جهان شکوه کند درویش کی حاشا
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳
اگر جانان زدر آید چه اندیشه زجان باشد
که جان در مجلس جانان متاعی رایگان باشد
توئی با طلعت زیبا درون جامه دیبا
که حورا در حریر است و پری در پرنیان باشد
چو خم عمریست در میخانه عشق تو پابرجا
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶
اگر آه مرا اندر شب هجران اثر باشد
کفایت خرمن کون و مکان را یک شرر باشد
ندیدی حالت یعقوب و حسن ماه کنعان را
جفاکار است و زیبارو اگر چه خود پسر باشد
دهان بگشا و حرف قتل عاشق در میان آور
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
برون از دیده غواص صد دریای خون آمد
که تا یک گوهر ارزنده از دریا برون آمد
زبس دلهای خونین کرده جا در نافه زلفش
عجب نبود گر از آن موی مشکین بوی خون آمد
مگر زلف نژند تو کمند خاطر من شد
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸
اگر آن ماه پیکر پرده از رخسار برگیرد
زخجلت ابر را خورشید چون معجر بسر گیرد
چو گو افتاده ام اندر سم گلگون سمند او
مگر چوگان زلفش روزیم از خاک برگیرد
برآید آتشین آهم گر از دل در شب هجران
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲
زجانان ناگزیر است آنکه را در جسم جان باشد
که بی جانانه جان در تن چو جسمی بی روان باشد
بهر گنجیست لابد پاسبان ماری و زلفینت
بود ماری که کارش پاس گنج شایگان باشد
توئی آن خسرو شیرین که با لعل شکرخندت
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل ز دامان عمل مگسل
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵
اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را
بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند
اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی
[...]