گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد

چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد

هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو

که خیر از عقل می‌آید ولی از نفس شر خیزد

بهار طول امل ای دل ز دامان عمل مگسل

چه می‌آید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد

دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد

بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد

اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت

چرا اندر میان آتشش گل‌هایْ برخیزد

بیا موسی به کوی عشق وارنی گوی خوش بنشین

چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش از کمر خیزد

نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش

چو بید از بوستانی گر درخت بی‌ثمر خیزد

سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان

حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد

جهان دریای پرموج است و رخت ازو به ساحل بر

اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد

بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی

از این دودی که آشفته تو را هرشب ز سر خیزد

به دفتر وصف حیدر می‌نویسی و عجب نبود

تو را گر از نی خامه همه قند و شکر خیزد