گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نمی‌دانم چه افغانست در گلشن هزاران را

که غیر از رنگ و بویی نیست ایام بهاران را

چو گل هر ساعتی در دست گلچینی به گلزاری

دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را

به زاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین

بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را

اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان

نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را

حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش به می خوردن

غنمیت می‌شماری ای که وصل دوستداران را

درا ای ساقی ساده ز در با ساغر باده

که بی‌تو هیچ رنگی نیست بزم میگساران را

بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان

که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را

دل مرده خدازردان و می‌آمد محک او را

نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را

نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد

مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را

کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون

به خاکم گر گذر افتد شه گلگون‌سواران را

صفا از زاهدان آشفته کمتر جو اگر رندی

که نبود این کرامت غیر پیر باده‌خواران را

علی پرده‌نشین خلوت اسرار او دانی

که از رازش خبر هرگز نبوده پرده‌داران را