گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مرا تا نفس خود کامه گرفتار هوا ماند

شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند

هوای ماهروئی در دل دیوانه جا کرده

که خورشید جهان تابش چو ذره در هوا ماند

زتنگی جهان شکوه کند درویش کی حاشا

دو روزی کس بزندان گر بحکم پادشا ماند

گرفتم از گل و سنبل تو را گلزار مشحون شد

برنگ و بو کجا ای باغبان بر یار ما ماند

اگر عشقت زند سیلی مگردان رخ زتأدیبش

قضا گر میزند چوگان کجا گو در قفا ماند

زهر بندم جدا آید نوای جان گزا چون نی

شبی کز آن لب شیرین لبان من جدا ماند

بنوشان زهرم و فحشی بگو از آن لب شیرین

که زهرم با لبت شهدست و دشنامت دعا ماند

مریض عشق جانانم خبر گردید یارانم

طبیبم گر بود لقمان که دردم بی دوا ماند

نصیحت گو کجا دارد خبر از حال آشفته

مگر آن دل که در زلفی بموئی مبتلا ماند

اگر با غمزه کافر زرخ پرده براندازی

کجا در پارس از زهاد یکتن پارسا ماند

علی را با دگر یاران توانی نسبتی دادن

توانی گفت گر بوجهل را بر مصطفی ماند

مگر گوساله ی زرین خدای خویشتن خوانی

مگر اعجاز را گوئی بسحر مفتری ماند

بیا ای جسم فانی شو بخاک آستان او

که تا دور فنای تو به دوران بقا ماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟

قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد

که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند

تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی

[...]

صائب تبریزی

که در عیش و طرب پیوسته در دار فنا ماند؟

کدامین دست را دیدی که دایم در حنا ماند؟

زشوق جستجوی یار از گردش نمی مانم

اگر در سنگ پایم همچو دست آسیا ماند

چنین کز آتش دل آب گردیدم عجب نبود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه