گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا

نمینالد چرا چنگ و نمی گرید چرا مینا

نه مطرب ماند نه ساقی نه می در مشربه باقی

نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گویا

فتاده صوفی از وجد و مغنی از نواسنجی

نمی آید زمی مستی اثر بیرون شد از صهبا

چه دیده است این تماشائی که اندر ساحت گلشن

نه بیند لاله حمرا نبوید سنبل بویا

نه جام جم صفا دارد نه ملک کی بقا دارد

نماند آئینه اسکندر و نه کسوت دارا

زعشق روی عذرا عذر میخواهد زخود وامق

نمیخواند دگر مجنون حدیث از طره لیلا

فلاطون شد زخم بیزار و عیسی دارا را راغب

بجیب وآستین موسی نهان کرده ید و بیضا

بجای گوهر از عمان برآید لؤلؤ خونین

بگو غواص را بگذر تو خود از غوص این دریا

نه در آتشکده آتش نه رند میکده سرخوش

نه بلبل را نوا دلکش نه گل را چهره زیبا

بهاران خاصه در شیراز شورانگیز بدیارب

مگر از فتنه آخر زمان تبدیل شد سودا

مگر دست خدا آید بخل عقده مشکل

و گرنه مانده لا یعقل در این ره فکرت دانا

علی آن خواجه مطلق علی آن رهنمای حق

که آشفته است در مدحش چه در پنهان چه در پیدا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode