گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

صبا آمد پیامی سویم آورد

مگر زان دلبر گلبویم آورد

که بستان شد معطّر از نسیمش

چو از زلف بت مه رویم آورد

هوا گویی ز لطفش مشک بیزست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸

 

کجا دل در غمت آرام گیرد

کجا با درد تو درمان پذیرد

گرش لطفت بگیرد دست و میلی

کجا از عشق تو یک دم گزیرد

روا داری که مسکینی غریبی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۴

 

خوشا مشکی که از زلف تو ریزد

خوشا بادا که از کوی تو خیزد

رخت را در چمن گر گل ببیند

ز شرم روی تو دردم بریزد

ز چشم شوخت آهوی تتاری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

مرا در هجر تو کی خواب باشد

چو بحر عشق بی پایاب باشد

ببخشا بر دل آنکس که بی تو

در آب چشم خود غرقاب باشد

به روی چون زرم از درد هجران

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

دل عاشق ز غم پردرد باشد

رخش از درد دوری زرد باشد

به شبهای فراق روی دلبر

ز خورد و خواب دایم فرد باشد

نه در خورد منست این آرزو لیک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

کدامین سرو چون بالاش باشد

چه مه چون روی شهرآراش باشد

اگرچه سرو را نشو و نما هست

نه همچون قامت رعناش باشد

اگرچه مهر و مه دارد فروغی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

مرا جز شور تو در سر چه باشد

مرا جز وصل تو درخور چه باشد

شبی از روی لطف و مهربانی

گر آیی نزدم ای دلبر چه باشد

غریبی بی نوایی گر نوازی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

گرم مهمان شوی یک دم چه باشد

ورم یک دم شوی همدم چه باشد

ور از وصلت بیاساید غریبی

ز حسن رویت آخر کم چه باشد

دل مجروح بی درمان ما را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

گرم یک لحظه بنوازی چه باشد

نظر بر حالم اندازی چه باشد

دمی آخر ز روی مهربانی

اگر با دوست پردازی چه باشد

اگر در بوته ی غم زآتش هجر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

دل عاشق چرا شیدا نباشد

به عشق اندر جهان رسوا نباشد

نگویی تا بکی ای شوخ دلبند

تو را پروای وصل ما نباشد

به بستان ملاحت سرو باشد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵

 

شب هجران که پایانش نباشد

بود دردی که درمانش نباشد

سری کاو از هوای عشق خالیست

یقین دانم که سامانش نباشد

مباد آن کس که در شبهای هجران

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۶

 

دلم پردرد و درمانش نباشد

شبان هجر پایانش نباشد

قدم در راه عشقی چون توان زد

که سر حدّ بیابانش نباشد

چه مشکل حالتی باشد کسی را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۷

 

مبا دردی که درمانش نباشد

فراقی را که پایانش نباشد

حرامش باد آن دل ای دلارام

اگر عشق تو در جانش نباشد

مرو در راه عشقی ای دل ریش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹

 

مرا جز مهر تو در دل نباشد

جز آب عشق تو در گل نباشد

اگر صد جان دهم در آرزویت

بجز درد دلم حاصل نباشد

مرا آسان نباشد از تو دوری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۰

 

به دردت داروی دردم نباشد

ز دردت جز رخی زردم نباشد

ز روی لطف خود دریاب ما را

که گر جویی دگر گردم نباشد

به میدان وفا و عشق بازی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱

 

مرا با درد عشقت غم نباشد

که ما را چون تو دلبر کم نباشد

تو رفتی بر سرم یاری گزیدی

بتر زاین پیش ما ماتم نباشد

نهادی بر دلم داغی که هرگز

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴

 

دل خوبان چنین سنگین نباشد

جفا بر بی دلان چندین نباشد

به چین بر مه نهند از زلف پرچین

ولی چون زلف تو در چین نباشد

میان عاشقانت گر بپرسی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۷

 

مرا جز عشق تو کاری نباشد

چو تو در عالمم یاری نباشد

دلم بردی و دلداری نکردی

حقیقت چون تو دلداری نباشد

غمم دادی و غمخوارم نگشتی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۸

 

مرا جز عشق تو کاری نباشد

چو تو در عالمم یاری نباشد

روا باشد که در ایوان وصلت

من بیچاره را باری نباشد

ترا باشد به جای من همه کس

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۷

 

مرا تا دل به رویت مهربان شد

ز دیده خون دل گویی روان شد

دلم بر خاک کویت زار بنشست

روان تا قامت سرو روان شد

به بوی آنکه پایت را ببوسد

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۳
sunny dark_mode