گنجور

 
جهان ملک خاتون

مبا دردی که درمانش نباشد

فراقی را که پایانش نباشد

حرامش باد آن دل ای دلارام

اگر عشق تو در جانش نباشد

مرو در راه عشقی ای دل ریش

که آن حدّ بیابانش نباشد

سری کاو از غم تو پر ز سوداست

یقین دانی که سامانش نباشد

کسی کاو روی مه رویش را ببیند

چرا در عید قربانش نباشد

کسی کز روز وصل یار برخورد

فراق دوست آسانش نباشد

جهانی در فراقت مبتلا شد

بجز وصل تو درمانش نباشد

دل از دستش برون بردی چه چاره

چو بر دل حکم و فرمانش نباشد

اگر نانش دهد چرخ کهن سال

چه حاصل چونکه دندانش نباشد