گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا با درد عشقت غم نباشد

که ما را چون تو دلبر کم نباشد

تو رفتی بر سرم یاری گزیدی

بتر زاین پیش ما ماتم نباشد

نهادی بر دلم داغی که هرگز

بجز وصل توأش مرهم نباشد

مرا دردیست از دل بر فراقت

که یک دم طاقت دردم نباشد

به درد عشق رویت ای ستمگر

به غیر از غم کسم همدم نباشد

هرآن کاو نیست مشتاقت یقین دان

که از نسل بنی آدم نباشد

مرا عشق تو چون کوهست بر دل

نگویی از جهانت غم نباشد