گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا جز عشق تو کاری نباشد

چو تو در عالمم یاری نباشد

روا باشد که در ایوان وصلت

من بیچاره را باری نباشد

ترا باشد به جای من همه کس

مرا غیر از تو دلداری نباشد

به روز هجرت ای یار جفا جوی

غم بسیار و غمخواری نباشد

مرا بارست بسیار از تو بر دل

اگرچه از منت باری نباشد

اگر از لطف خویشم بنده خوانی

مرا زان بندگی عاری نباشد

مگر روزی رسی فریاد جانم

که از خاک من آثاری نباشد

شبی در خلوت وصل تو خواهم

که جز من هیچ اغیاری نباشد

که تا حال جهان گویم به زاری

چو از اغیار دیاری نباشد