گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا جز عشق تو کاری نباشد

چو تو در عالمم یاری نباشد

دلم بردی و دلداری نکردی

حقیقت چون تو دلداری نباشد

غمم دادی و غمخوارم نگشتی

چه گویم چون تو غمخواری نباشد

فدایت کرده‌ام جان را همانا

که از من بر دلت باری نباشد

نظر کن سوی من کز پادشاهان

ترحّم بر گدا عاری نباشد

کنم یکباره خود را خاک راهت

گرم بر درگهت باری نباشد

جهان را ظلمت هجر ارچه بگرفت

چو زلف تو سیه کاری نباشد