گنجور

 
جهان ملک خاتون

شب هجران که پایانش نباشد

بود دردی که درمانش نباشد

سری کاو از هوای عشق خالیست

یقین دانم که سامانش نباشد

مباد آن کس که در شبهای هجران

که بر دل هیچ فرمانش نباشد

کجا یابی کسی بر درد هجران

که دستی بر گریبانش نباشد

هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش

بلای هجر آسانش نباشد

مبر بیهوده رنجی در پی او

که قول و عهد و پیمانش نباشد