گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

بنازم آن سوار نازنین را

که برد از کف عنان عقل و دین را

اگر سلطان جمالش را ببیند

کند تسلیم او تاج و نگین را

چو نتوانم که بوسم نعل رخشش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

خوش آن منزل که ماهی باشد آنجا

ز خیل حسن شاهی باشد آنجا

قبا گرددهزاران خرقه هر جای

که چون تو کج کلاهی باشد آنجا

به باغ ار بگذری سرو خرامان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

زهی عشق تو را بر کفرو دین پشت

رخت آتش زده بر جان زردشت

بود روشن ز رخسار و جبینت

که تو خورشید و ماهی پشت بر پشت

به وصف زلف تو کرده دبیران

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

رخت روز طرب را بامداد است

سر زلفت شب غم را سواد است

تویی کعبه به هر شهری که باشی

چو مکه نام آن خیر البلاد است

ز آه چون عمود آتشم چرخ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

دلم رابا کس آرامی نمانده ست

بجز ناکامیم کامی نمانده ست

به راه کام پای همتم را

مجال رفتن گامی نمانده ست

اگر من بی سرانجامم عجب نیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

به کوی عزلتم ویرانه ای هست

ز نقد وقت درویشانه ای هست

به دستم تا ز هستی دست شویم

ز خم نیستی پیمانه ای هست

مکن دورم که دارد ذوق دیگر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

نه دل بی تو ز جانی دور مانده ست

که از جان جهانی دور مانده ست

به کشتن لایق است آن کس که زنده

ز چون تو دلستانی دور مانده ست

جدا افتاده از بالین راحت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

به باغم بی رخت تسکین محال است

تماشای گل و نسرین محال است

چو گل پنهان شود در پرده ناز

قرار از بلبل مسکین محال است

به ترک دوست فرماید خرد لیک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

به عشق آن پیر عالمگیر گشته ست

که در عشق جوانان پیر گشته ست

ز طفلان کم بود پیری که مویش

نه از شکرلبان چون شیر گشته ست

نه مهرت در دلم ازنو نوشتند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

اگر از عشق همراهی نباشد

رهت را روی کوتاهی نباشد

به حکم عشق رو ره راکه جز عشق

درین ره آمر و ناهی نباشد

مرا با کس ز بس مفتون عشقم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

به بزم وصل ما و من نگنجد

همه جان شو که آنجا تن نگنجد

میان عاشق و معشوق تنگ است

چنان صحبت که پیراهن نگنجد

دل تنگم چه جای محمل عشق

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

خطت کز طرف نسرین سربرآورد

به تاراج دل و دین سربرآورد

لبت آمد نگین خاتم جم

کز آنجا مور مشکین سربرآورد

دلم کآواره شد زان عارض و زلف

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

کیم پیکان تو از دل برآید

مگر چون غنچه ام از گل برآید

مریز ای دیده سیل خون به جیحون

مبادا موج بر ساحل برآید

دهد یاد من از محمل نشینیت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

به من دارد دلت جنگی که دارد

بزن گو در بغل سنگی که دارد

ننوشد می جز از خون دل من

ز من دارد لبت رنگی که دارد

صدای ناله است از رگ رگ من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

زهی نور تو از هر ذره ظاهر

کمال وحدت ذات تو قاهر

تویی اول تویی آخر ولیکن

نه اول باشدت پیدا نه آخر

تویی ظاهر ز هر خاطر ندانم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

مکن در کشتنم زین بیش تقصیر

چو من مردم ز غم دیگر چه تدبیر

در رحمت بود روی تو بر خلق

برآن در زلف تواز مشک زنجیر

ز زخمت مرد آهوی و من از رشک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

 

نشستی دور ازین مشتاق مهجور

که نتوان ماه را دیدن جز از دور

سلیمانی تو و لعل تو خاتم

خطت برگرد خاتم عنبرین مور

فروزان زآتش تو داغ بر داغ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

به ساعد تا نهاد آن سیمبر داغ

دلی دارم ز دستش داغ بر داغ

به تن تا دیده ام کو داغها سوخت

بود صد داغ بر جانم ز هر داغ

به داغ خویش سوزد دیگران را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

بیا ای آرزوی جان عاشق

دوای درد بی درمان عاشق

کرام الکاتبین ننوشته حرفی

بجز عشق تو در دیوان عاشق

اگر فردا نه دیدار تو باشد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

مرا تا کی جگرخون داری ای دل

سرشکم را جگرگون داری ای دل

شدی همدم درون دیده با اشک

همانا عزم بیرون داری ای دل

مرا سرگشته داری گرد عالم

[...]

جامی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode