گنجور

 
جامی

بنازم آن سوار نازنین را

که برد از کف عنان عقل و دین را

اگر سلطان جمالش را ببیند

کند تسلیم او تاج و نگین را

چو نتوانم که بوسم نعل رخشش

به هر جا بگذرد بوسم زمین را

مراآن لطف ساعد گشت نی تیغ

چو برزد بهر قتلم آستین را

برآرد صوفی انگشت شهادت

چو بیند آن لب چون انگبین را

ز چین زلف چون بنمایدم روی

به یاد آرم نگارستان چین را

چو جامی جز رخش را سجده آرد

بشوید از خوی خجلت جبین را