گنجور

 
جامی

به عشق آن پیر عالمگیر گشته ست

که در عشق جوانان پیر گشته ست

ز طفلان کم بود پیری که مویش

نه از شکرلبان چون شیر گشته ست

نه مهرت در دلم ازنو نوشتند

ازل تاریخ این تحریر گشته ست

چو ممکن نیست تصویر جمالت

شریعت مانع تصویر گشته ست

نه وقت صبح برگل شبنم است آن

ز تو غرق خوی تشویر گشته ست

ز کشمیری بتان دین برانداز

دلم بتخانه کشمیر گشته ست

به تعجیلم همی کشتی چه کردم

که طبعت مایل تأخیر گشته ست

ز بس کز زلف تو پیچید بر هم

رگ جان بر تنم زنجیر گشته ست

مکن تدبیر جامی کز دو زلفت

اسیر ربقه تقدیر گشته ست