گنجور

 
جامی

زهی نور تو از هر ذره ظاهر

کمال وحدت ذات تو قاهر

تویی اول تویی آخر ولیکن

نه اول باشدت پیدا نه آخر

تویی ظاهر ز هر خاطر ندانم

چرا سالک کند نفی خواطر

ز جام عشق تو یک جرعه خواهم

ولیکن لاعلی ایدی المظاهر

ز تو غایب چرا باشم چو بینم

به حال خود تو را جاوید حاضر

تویی در چهره معشوق منظور

تویی در دیده عشاق ناظر

نیاید با وطن باز آن که گردد

به عزم کعبه کویت مسافر

کند ترک سفر هر راهدانی

که گردد بر درت روزی مجاور

طریقت جامی از صاحبدلی گیر

که باشد در سلوک عشق ماهر