گنجور

 
جامی

بیا ای آرزوی جان عاشق

دوای درد بی درمان عاشق

کرام الکاتبین ننوشته حرفی

بجز عشق تو در دیوان عاشق

اگر فردا نه دیدار تو باشد

شود باغ جهان زندان عاشق

هزاران نوح را کرده ست غرقه

به گرداب فنا طوفان عاشق

به کنج فقر و کوی نامرادی

اگر یک شب شوی مهمان عاشق

کباب از دل شراب از دیده بینی

مهیا ساخته بر خوان عاشق

بجز خون جگر هرگز مرادی

غمت ننهاده در دامان عاشق

به خاک کشتگان آن نیست لاله

علم زد آتش پنهان عاشق

ببین نظم خوش جامی که نشکفت

چنین گل هرگز از بستان عاشق