گنجور

 
جامی

به من دارد دلت جنگی که دارد

بزن گو در بغل سنگی که دارد

ننوشد می جز از خون دل من

ز من دارد لبت رنگی که دارد

صدای ناله است از رگ رگ من

مغنی نغمه چنگی که دارد

جلا ندهد بجز خاکستر من

ز خونم تیغ تو رنگی که دارد

نباشد جز به ذوق آن دهان خوش

شکر در گوشه تنگی که دارد

به نام من مخوان هرگز سگت را

کزین دارد سگت ننگی که دارد

به سودای سواد نظم جامیست

صریر کلکم آهنگی که دارد