گنجور

 
جامی

دلم رابا کس آرامی نمانده ست

بجز ناکامیم کامی نمانده ست

به راه کام پای همتم را

مجال رفتن گامی نمانده ست

اگر من بی سرانجامم عجب نیست

جهان را هم سرانجامی نمانده ست

به شاخ آدمیت میوه انس

چه جای پخته چون خامی نمانده ست

مه نو می کند بر چرخ اشارت

کزین خمخانه جز جامی نمانده ست

ز باده خالی است آن جام یعنی

حریف باده آشامی نمانده ست

مبر در سلک هستی نام جامی

کزان مسکین بجز نامی نمانده ست