گنجور

 
جامی

رخت روز طرب را بامداد است

سر زلفت شب غم را سواد است

تویی کعبه به هر شهری که باشی

چو مکه نام آن خیر البلاد است

ز آه چون عمود آتشم چرخ

به هر شب چون « ارم ذات العماد» است

نکو دار اعتقاد ای دل به خوبان

که رأس المال صوفی اعتقاد است

در اقلیم عدم رو کرده جانم

ز تو در آرزوی خیرباد است

در افسون خوانی دل خال و زلفت

یکی شاگرد و دیگر اوستاد است

سگت بگذار گو رسم دویی را

که جامی در مقام اتحاد است