گنجور

 
جامی

خطت کز طرف نسرین سربرآورد

به تاراج دل و دین سربرآورد

لبت آمد نگین خاتم جم

کز آنجا مور مشکین سربرآورد

دلم کآواره شد زان عارض و زلف

به روم افتاد وز چین سربرآورد

به فکر غمزه ات در خواب دیدم

که پیکانم ز بالین سر برآورد

چو شد فرهاد خاک از تربت او

گیاه مهر شیرین سر برآورد

چو سر در خرقه زاهد وصف حسنت

شنید از من به تحسین سربرآورد

به دلق فقر جامی پای پیچید

ز جیب عز و تمکین سربرآورد