گنجور

 
جامی

نه دل بی تو ز جانی دور مانده ست

که از جان جهانی دور مانده ست

به کشتن لایق است آن کس که زنده

ز چون تو دلستانی دور مانده ست

جدا افتاده از بالین راحت

سرم کز آستانی دور مانده ست

ز فرهاد آن که کم گوید فسانه

ز شیرین داستانی دور مانده ست

مدان دور از جوانی حالت پیر

بتر زان کز جوانی دور مانده ست

سگت بگذاشته لاغر تنم را

همایی ز استخوانی دور مانده ست

ز جامی دور باشد نکته رانی

چنین کز نکته دانی دور مانده ست