گنجور

 
جامی

به ساعد تا نهاد آن سیمبر داغ

دلی دارم ز دستش داغ بر داغ

به تن تا دیده ام کو داغها سوخت

بود صد داغ بر جانم ز هر داغ

به داغ خویش سوزد دیگران را

نباشد عاشقان را زین بتر داغ

ز داغ شوق و سوز فرقت اوست

اگر زخم است بر جانم و گر داغ

مرا از داغ او روی بهی نیست

ز بس دارم به روی یکدیگر داغ

ز داغش بر دلم دیرینه ریشیست

که نبود سودمند آن را مگر داغ

چو جامی داغی از وی بر جگر خواست

به بیداغی نهادش بر جگر داغ