گنجور

 
جامی

مکن در کشتنم زین بیش تقصیر

چو من مردم ز غم دیگر چه تدبیر

در رحمت بود روی تو بر خلق

برآن در زلف تواز مشک زنجیر

ز زخمت مرد آهوی و من از رشک

دوصید از پا درافکندی به یک تیر

ز عشقت خون دل با شیر خوردم

درین خونخواریم شد موی چون شیر

مه و سیاره را در خواب یوسف

بود خوی کرده رخسار تو تعبیر

تو خوش زی جاودان در هودج ناز

فلک گو ماه را محمل فرو گیر

خمید از بار هجرت پشت جامی

جوانا رحم کن بر حال این پیر