حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸
سر ارادت ما و آستان حضرت دوستکه هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهرنهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهدکه چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بسبسا سرا که در این کارخانه […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۸۹
بتا هلاک شود دوست در محبت دوستکه زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یک سان استکه هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادهستدو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباستعلیالخصوص که از دست […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۹۱
سفر دراز نباشد به پای طالب دوستکه زنده ابدست آدمی که کشته اوست
شراب خورده معنی چو در سماع آیدچه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
هر آن که با رخ منظور ما نظر داردبه ترک خویش بگوید که خصم عربده جوست
حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیرکه قطره قطره باران چو با هم آمد جوست
نمیرود […]

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
تو را ز دوست بگویم حکایت بی پوست
همه ازوست و گر نیک بنگری همه اوست
جمالش از همه ذرات کون مکشوف است
حجاب تو همه پندارهای تو بر توست
ازوست جمله بد و نیک لیک هرچه بد است
ازان بد است که از ماست چون ازوست نکوست
به سیل خیز حوادث کجا شود غرقه
کسی که لجه بحرش فروتر از زانوست
چه […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
تو هیچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹
بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست
که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست
به هر چه در نگرم رویِ دوست میبینم
مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست
نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب
حیاتِ جانم از آن خوش نسیمِ عنبر بوست
دلم ز شوقِ تو یک تاست در وفاداری
ولیک قامتم از محنتِ […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
که باشد آنکه ترا بیند و ندارد دوست
بدت مباد کَت از پای تا به فرق نکوست
کس آدمی به چنین لطفِ طبع نشنیدهست
ندانم این که تو داری چه سیرت است و چه خوست
به گوشهای بنشین تا بلا نینگیزی
از آن دو چشم که چندین هزار دیده دروست
دلم نیامد و عیبش نمیتوانم کرد
که جانبِ تو گرفتهست و حق […]

صامت بروجردی » کتاب المواد و التاریخ » شمارهٔ ۱۶ - دو بیت دیگر
به وصف روی تو گفتم که این گل خودروست
هزار آتشم اندر جگر ز شعله اوست
چه آوری بسرم ای صنم اگر گویم
خدا نکرده که بالای چشم تو ابروست
