گنجور

 
قاسم انوار

نمی توان خبری دادن از حقیقت دوست

ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست

بیا، که وصف جمال تو می رود، بشنو

بیا، که قصه صاحبدلان بوجه نکوست

با بروت نتوان کرد اشارتی، که مدام

ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربده جوست

کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست

ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟

جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت

نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست

ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق

مرا که جامه بصد پاره شد چه جای رفوست؟

بوقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو

که: می رود بعلی رغم خصم، دوست بدوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode