گنجور

 
جامی

تو را ز دوست بگویم حکایت بی پوست

همه ازوست و گر نیک بنگری همه اوست

جمالش از همه ذرات کون مکشوف است

حجاب تو همه پندارهای تو بر توست

ازوست جمله بد و نیک لیک هرچه بد است

ازان بد است که از ماست چون ازوست نکوست

به سیل خیز حوادث کجا شود غرقه

کسی که لجه بحرش فروتر از زانوست

چه شد که قبله معین بود به فتوی شرع

چو دوست با تو ز کل جهات روی به روست

ز دست تفرقه شد چاک خرقه سان دل من

ولی ز رشته وحدت هنوز امید رفوست

حدیث وصل اگر رفت غم مخور جامی

هرآن جریمه که از عشق سرزند معفوست