گنجور

 
نسیمی

بیار باد صبا شمه ای ز طره دوست

که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست

کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من

به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست

به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا

که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست

کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری

فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست

خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد

کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست

صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست

ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست

خیال سرو قدت بر کنار دیده من

به سان قامت شمشاد بر کناره جوست

دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان

ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست

به قول مدعی از دوست رو نگرداند

کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست