گنجور

 
فصیحی هروی

زهی ز مشرق طبع تو آفتاب خجل

که هر چه زاده این مشرق‌ست بهتر ازوست

تواضعی‌ست ز تو مشرقی وگرنه سپهر

فسرده غنچه پر گرد و خاک این مینوست

چو لب به شعرگشایی ز فیض شادابی

سخن بر آن لب مانند سبزه بر لب جوست

ز نو‌بهار ضمیر تو گوش را چون گل

هزار گونه طراوت برون ز رنگ و ز بوست

به تخم کاری طبع و به آبیاری فکر

چه احتیاج مرا وصف تو گل خودروست

سواد خط دهد از معنی تو نکهت مشک

مگر معانی رنگین تو گل شب‌بوست

خیال زلف بتان هست در دل همه کس

چرا همین سخن دلکش تو عنبربوست

وفا شکوها صافی دلا ملک طبعا

غبار خاطرت از من بگوی تا ز چه روست

اگر فسرده‌زبانی ز غمز حرفی گفت

تو خود ندانی کان آب خانه‌زاد سبوست

زبان بنده و بد گفتن آسمان داند

که در قبیله نطقم هر آنچه هست نکوست

به راستی سخنم در زمانه مشهورست

وگر کجی‌ست در آن تاب زلف و پیچش موست

در این حدیث دل پاک تو گواه منست

زهی به پاکدلی شهره نزد دشمن و دوست

فرشته خویا لعن خدا بر آن شیطان

که سرگردانی خوی تو از غوایت اوست

چو نقش کینه نفس در دلش گره بادا

که مغز تلخ همان به که پوسد اندرپوست

گر احمقی سخنی گفت منحرف چه شوی

شتاب بر اثر بانگ غول نانیکوست

نوای مجلس روحانیان چه می‌داند

شکم‌پرستی که همچو نای جمله گلوست

گرفتم آن که زبانم نوای عصیان زد

کریم را نه که عفو گناه عادت و خوست

دو بیت کلکم ازین پیش کرده بود انشا

برای حال من امروز آن دوبیت نکوست

ز دوستان به گناهی نمی‌توان رنجید

کجی ز دوست پسندیده چون خم ابروست

دورنگی گل رعنا گناه گلشن نیست

گناه رنگ رزیهای آسمان دوروست

ولی به عذر تسلی نمی‌شود دل تو

بهل که خشک شوم همچو مشک اندرپوست

به خاکم ار گذری بعد از آن کنی معلوم

که از شمیم محبت‌پرست مرقد دوست