گنجور

 
ابن یمین

یکیست فاضل و دانا اصیل و پاک نسب

ولیک هیچ کسش در جهان ندارد دوست

یکیست ناکس و بد اصل و بد رگ و مردود

بهر کجا که رود صدهزارش نیکو گوست

سئوال کردم ازین سر ز پیر دانائی

که این تفاوت فاحش در اینجهان ز چه روست

زمانکی به تأمل شد و پس آنگه گفت

که میکشم ز برای تو مغز را از پوست

بدان که اصل سعادت درینجهان مالست

هر انکه مال ندارد چو نافه بی بوست

و گر بداست چو درد دست سیم و زر دارد

به نزد خلق همه قول و فعل او نیکوست

و گر هزار هنر دارد و ندارد مال

بجای هر هنری صد هزار عیب در اوست