گنجور

 
فصیحی هروی

زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو

فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست

از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام

دل تو آینه طوطیان شیرین‌گوست

مکش ز چرخ مقوس به زورمندی د‌ست

کمان سست مددکار قوت بازوست

سمند رای ترا مهر نور پیشانیست

نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست

بر آسمان سخا همت بلند ترا

ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست

مگر ریاض امل نو‌بهار دولت تست

که آفتاب قیامت درو گل خودروست

همیشه در خم ابروی شاهدان دارای

از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست

در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست

گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست

بهار عنبرسارا کم از خزان حناست

در آن چمن که بهار از خط تو غالیه‌بوست

کشیده صورتی امروز مانی قلمت

که بهترین رقم کارخانه مینوست

زمین قطعه تو قطعه‌ای بود ز بهشت

درو معانی پیچیده پیچش گیسوست

نتایج قلمت تا به مجلس آمده‌اند

مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست

به پاسداری ناموس خسروان سخنت

سریر سلطنت حسن را مهین بانوست

ز شمع جوهر فردست دوده قلمت

خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست

قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست

چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست

ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست

همین لب قدح امروز تشنه لب جوست

دلم ز خوی تو نازک‌ترست پنداری

که این دو برگ گل از نو‌بهار یک بر زوست

به این گمان که به نازک دلان سری داری

همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست

درین دو‌روز همانا شنیده‌ای که مرا

در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست

ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست

ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست

همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند

ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست

نهان چگونه توان داشت از تو رازی را

که همزبان لب دوستان دشمن خوست

کسی به همت من نسبت تمنا داد

که پست فطرتی آسمان ز همت اوست

به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت

که آن گل از چه نهال آن می‌ازکدام سبوست

مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری

رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست

هزار مرتبه با دوست گفته‌ام غم خویش

ولی برابر دشمن نگفته‌ام با دوست

مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد

چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست

ولی گمان به کسی می‌بری ز دوری فکر

کزین گمان خطا همچو مشک بی‌آهوست

از آن چو شمع دم از نور می‌زند نفسم

که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست

درین حکایت ازین بیشتر نمی‌پیچم

بدست پیچش بی‌جا اگرچه یک سر موست

نکرده‌ای چو کمان پشت بر صف دشمن

به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست

سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر

دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست

خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد

اگر گمان خطا هست در جبلت اوست

عروس طبع ترا با وجود این همه حسن

همیشه آینه فکر بر سر زانوست

در آن حریم که عریانی سخن عیب‌ست

برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست

چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد

سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست

دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست

زبان چگونه نشانم به عذر‌خواهی دوست

گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست

ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست

چو غنچه زان نفسم تنگ می‌شود کامروز

جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست

سپهر منزلتا بیش ازین نمی‌گویم

که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست

برابر کرمت هر چه کرده‌ایم بدست

تو در برابر آن هر چه می‌کنی نیکوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode