صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
نگفتهایم که از هر چه غیرِ ما باز آی
به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم
ببر کآخر کمتر عطایِ ما مینوست
به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه
به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی
سخن سرای که از ما نگفت بیهده گوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: غزل سوئی از شاعر به description خیال دوست و تاثیر آن بر او میپردازد. شاعر از تجربیات عمیق خود در مواجهه با تصویر دوست صحبت میکند و بیان میکند که این خیال او را به حالتی میبرد که هیچچیز جز دوست برایش باقی نمیماند. او در حالتی از نشاط و شور است و به نوعی خود را از دنیا جدا میسازد. در ادامه، او به وسوسههای شیطانی و خطرات آن اشاره میکند و از اهمیت توکل به خداوند صحبت میکند. شاعر در نهایت بر این نکته تاکید دارد که باید از غیر خدا فاصله گرفت و فقط به هدایتی که از جانب اوست، توجه داشت.
هوش مصنوعی: صبح، تصوری از چهره دوست بر سرم سایه انداخت که به گونهای بود که گویی خود او را میبینم.
هوش مصنوعی: به فکر برو که چطور مرا به خیال میاندازد. من آن نی نیستم که قبلاً میشناختی، خیال از دوست چیز دیگری است.
هوش مصنوعی: چنان از خودم دور شدم که نه عقل و هوش و نه حتی فکر و ذهنم در دست من باقی نماند.
هوش مصنوعی: در این حین شنیدم که میگوید با ما باش و از خودت خارج شو. این چه عادت و رفتار عجیبی است؟
هوش مصنوعی: ما نگفتهایم که از هر چیزی جز خود ما دوری کن؛ چرا که با وسوسه، دل را به دست آوردن کار خوبی نیست.
هوش مصنوعی: جهنم، نماد وسوسههای شیطانی است؛ بنابراین از جهنم دوری کن، زیرا عطای ما در نهایت کمتر از آن چیزی است که بهشت را میسازد.
هوش مصنوعی: به دفع وسوسههای شیطانی هیچ تلاشی از خودت نکن و فقط به خداوند اعتماد کن، زیرا جز او راه و چارهای نیست.
هوش مصنوعی: همه چیز برای ما و به خاطر ماست؛ بنابراین، شعر بگو و سخن بگویید، زیرا اگر از ما صحبت نکنید، حرفتان بیمعنا خواهد بود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادهست
[...]
بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست
که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست
به هر چه در نگرم رویِ دوست میبینم
مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست
نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب
[...]
یکیست فاضل و دانا اصیل و پاک نسب
ولیک هیچ کسش در جهان ندارد دوست
یکیست ناکس و بد اصل و بد رگ و مردود
بهر کجا که رود صدهزارش نیکو گوست
سئوال کردم ازین سر ز پیر دانائی
[...]
درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
[...]
فراغتیست مرا از جهان و هرچه در اوست
چه باک دارم از اندیشههای دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.