گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مرا سزد که نگنجم چو غنچه اندر پوست

که برشکفت به باغ دلم گل رخ دوست

به ناف آهوی چین اندر است نافه مشک

تو را لطیمه عنبر ملازم آهوست

کناره می‌کند از چشم تر سهی‌سروم

که گفت سرور و آن را مقام بر لب جوست

چگونه جان برم از چشم تو که از دو طرف

کمند طره زلف و کشاکش ابروست

سواد زلف کجت قبله‌گاه مشک تتار

به پیش هندوی خال تو غالیه هندوست

شکنج زلف تو مشک و رخ تو گل خواندم

نه گل به رنگ رخ تو نه مشک را آن بوست

فریب سینه سیمین او مخور ای دل

که زیر سیم سفیدش نهفته آهن و روست

حذر ز نرگس جادوفریب جماشش

که سحر و حیله و نیرنگ و فتنه از جادوست

نه هر دلی که پریشان ببینی آشفته

مرا سزاست که آشفته‌ام ز طره دوست