کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰
بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد
شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما
ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد
ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱
نه طُرّهات غم شبهای تار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد
ز ضبط گریه چو گل عاجز است پنداری
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲
از آن به چشم ترم بیحجاب میآید
که کار آینه گاهی ز آب میآید
اگرچه دیده به پایت نمیتوانم سود
خوشم که اشک منت تا رکاب میآید
چو بینمت نتوانم که ضبط گریه کنم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴
خوش آنکه کنج غم خود بگلستان ندهد
سرشک سرخ بصد باغ ارغوان ندهد
کدام گنج که در کنج خاکساری نیست
رو از زمین بطلب هر چه آسمان ندهد
زفیض باطنی پیر جام محرومست
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷
گهی که بر لب او چشم اشکبار افتد
دلم ز دیده نمکسود در کنار افتد
ز جنگجوئی او ایمنم ز کینه دهر
نمی گذارد نوبت بروزگار افتد
فلک بخشک نبسته است آنچنان کشتی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
نه رحم کرد که خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد
بقتل گاه وفا تا شهید او نشدم
دهان تیغ بخندید و تیر آب نخورد
تن ضعیف مرا کم مبین که این رشته
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳
خیال روی تو هر گاه سینه تاب شود
بسینه آینه داغم آفتاب شود
تو گل بسر زدی و شمع گل زسر برداشت
زبیم آنکه مبادا ز شرم آب شود
در آتشم زتغافل نشانده ای، باری
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵
دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید
که در ره تو تواند ز پای خار کشید
بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳
غبار کوی تو گر توتیای دیده شود
بهرچه چشم گشایم بهشت دیده شود
بغیر من که ببزم وصال راهم نیست
کسی ندیده که پروانه پر بریده شود
بسر مزن که تنت را چو شمع بگدازد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷
خیال چشم تو در خاطرم گذر نکند
که از دل آنمژه شوخ سر بدر نکند
شکسته پای تراز من شدست کینه من
که هرگز از دل بیرحم تو سفر نکند
اگر زبان قلم را هزار جا ببرم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸
بدست صد غم اگر بیدلان اسیر شوند
از آن بهست که ممنون دستگیر شوند
زمانه بیتو مرا زنده بهر آن دارد
که در جدائی هم دوستان دلیر شوند
بکنج خاطر من پا کشند در دامن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵
بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد
عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت
چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد
هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷
خیال گلشن رویت بدل گذار نکرد
که مو بموی تنم را چو لاله زار نکرد
اگرچه شانه زسر تا بپای شد انگشت
حساب حلقه آنزلف تابدار نکرد
پیاده وادی دیوانگی بسر نرساند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
غمِ زمانه ، ز ما بیدلان ندارد ننگ،
بسان دزد که در خانه گدا افتد
لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
دلم به ملک قناعت نشان نمیداند
فغان که این سگ نفس استخوان نمیداند
شتاب عمر دلم را به شکوه آورده
جرس به جز گله کاروان نمیداند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷ - در مدح شاهجهان
به راه فقر مرا این و آن نمیباید
چو راه امن بود کاروان نمیباید
کمال کسب کن اما هنر فروش مباش
دکان خوشست کسی در دکان نمیباید
به روزگار قناعت به هیچ نتوان کرد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱
مگو کسی بمن خاکسار می ماند
بروی آب ز عکسم غبار می ماند
محیط عشق همه آب زندگیست، مترس
کسیست غرقه که او در کنار میماند
براه عشق که افتادگیست رهبر او
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲
نگه چو گرم بر آن پرحجاب میگذرد
گلاب آن گل روی از نقاب میگذرد
اگر ز دل به تغافل گذشته مژگانش
چنان گذشته که سیخ از کباب میگذرد
سپند آتش شوقیم کار ما سهل است
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳
گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کند
سیاه روزی من کار آفتاب کند
در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری
ز رحم آتش من گریه بر کباب کند
رود بسوی کمر طره ات بسر هر دم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸
بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد
سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد
چو من ببرم در آیم برای جا دادن
تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد
بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
[...]