گنجور

 
کلیم

نه رحم کرد که خون دل خراب نخورد

غرور او ز سفال شکسته آب نخورد

بقتل گاه وفا تا شهید او نشدم

دهان تیغ بخندید و تیر آب نخورد

تن ضعیف مرا کم مبین که این رشته

بدست حادثه صد ره فتاد و تاب نخورد

بروز باده مخور می کشی زچرخ آموز

که روز تا نگذشت از شفق شراب نخورد

زچشم حیرت عاشق نهان توئی ورنه

کدام غنچه که بادیش بر نقاب نخورد

کباب حسن توام قدر خط نکو دانم

ز سایه ذوق نکرد آنکه آفتاب نخورد

زهیچ کوچه ای آن ترک لشکری نگذشت

که موج خون شهیدانش بر رکاب نخورد

کلیم لطف ازو دیده ای که می خواهی

ز شعله شکوه مکن گر غم کباب نخورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode