گنجور

 
کلیم

بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد

شکسته پای بمقصود یک قدم دارد

ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما

ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد

ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست

نشان هر سر خاری که در قدم دارد

سخن زمن نتراود چو سینه چاک نیم

همیشه نال تنم عادت قلم دارد

جدا زکوی تو خونم سبیل شد چکنم

که مرغ ایمنی از پرتو حرم دارد

روان چو کاغذ بادش کنم نه پیچیده

زبسکه دیده ام از خون دیده نم دارد

بغیر خون نتراود ز نامه های کلیم

بکف مگر زنی تیر او قلم دارد