گنجور

 
کلیم

نگه چو گرم بر آن پرحجاب می‌گذرد

گلاب آن گل روی از نقاب می‌گذرد

اگر ز دل به تغافل گذشته مژگانش

چنان گذشته که سیخ از کباب می‌گذرد

سپند آتش شوقیم کار ما سهل است

به یک تپیدن دل اضطراب می‌گذرد

ندیده محنت سرگشتگی چه می‌داند

درین محیط چه‌ها بر حباب می‌گذرد

غم زمانه چرا نگذرد به آسانی

چنین که عمر ز غفلت به خواب می‌گذرد

حنا به توسن آن شهسوار می‌بندد

گهی که اشک منش از رکاب می‌گذرد

به غیر زخم جفاهای بی‌شمار تو نیست

به ملک عشق اگر بی‌حساب می‌گذرد

نمی‌رود قدم عقل در ره جرأت

شناور است و به کشتی ز آب می‌گذرد

کلیم را تو اگر رخصت سوال دهی

به این نشاط ز فکر جواب می‌گذرد