گنجور

 
کلیم

نه طُرّه‌ات غم شب‌های تار من دارد

نه چشم مست تو فکر خمار من دارد

ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم

که صبحی از پی شب‌های تار من دارد

ز ضبط گریه چو گل عاجز است پنداری

خبر ز گریهٔ بی‌اختیار من دارد

دو چشم کم‌نگهت کاشکی به من می‌داشت

سری که زلف تو با روزگار من دارد

ز داغ کهنه گل تازه‌ام فسرده‌تر است

به روی کار چه آبی بهار من دارد

به مرگ صلح کنم با زمانه تا نفسی‌ست

جهان بر آینهٔ دل غبار من دارد

عجب مدار که آتش به گورم اندازد

همان شرار که سنگ مزار من دارد

درین بهار گل چاک آنچنان بالید

که یک گل است که جیب و کنار من دارد

گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم

دل پر آبلهٔ داغدار من دارد