گنجور

 
کلیم

خیال چشم تو در خاطرم گذر نکند

که از دل آنمژه شوخ سر بدر نکند

شکسته پای تراز من شدست کینه من

که هرگز از دل بیرحم تو سفر نکند

اگر زبان قلم را هزار جا ببرم

بشکوه ات چو رسد قصه مختصر نکند

هوای کوی تو دارند جان و دل اما

که پیش می رود ار گریه راه سر نکند

بپا نمی رودم خاری از ره عشقت

که همچو رشته گوهر ز سر گذر نکند

نمی رسد بمیان طره دلاویزت

که تا زپیچ و خمی کسر از آن کمر نکند

لب کلیم سخن سنج نیست گاه خمار

ز هم جدا نشود تا زباده تر نکند