گنجور

 
کلیم

بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد

سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد

چو من ببرم در آیم برای جا دادن

تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد

بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود

فتاد کور چو در چه عصا نمی خواهد

عجب که جوهر من رنگ عجز برتابد

زبان تیغ امان از بلا نمی خواهد

فسردگی را بازار آنچنان گرمست

که کاه روی دل از کهربا نمی خواهد

کرم ز بخل به، اما بخیل به ز کریم

بخیل هرگز کس را گدا نمی خواهد

قبول عام ازین بیشتر نمی باشد

که استخوان مرا هم هما نمی خواهد

کلیم سوخته عریان بیسروپائی است

بسان شمع کلاه و قبا نمی خواهد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode