گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۳

 

شهی که گوهر و دینار رایگانی داد

هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد

عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش

به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد

نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰

 

بتی که او نسب از لعبتان چین دارد

به روز پاک بر از شب هزار چین دارد

شب سیاه نباشد قرین روز سفید

بس او چگونه شب و روز را قرین دارد

به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۴

 

بتان چین و ختن سروران درگاهند

سزای تاج و سریرند و درخور گاهند

مبارزان مصاف و یلان رزم‌ْ گهند

دلاوران سپاه و سران درگاهند

همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۵

 

ز بهر عید نگارا همی چه سوزی عود

چرا شراب نپیمایی و نسازی عود

بساز عود و بده یک شراب وصل مرا

که من بسوختم از هجر تو چو زآتش دود

چرا به من ندهی بادهٔ چو آب حیات

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۶

 

ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود

چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود

کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر

که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود

هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸

 

اگر چه خرمی عالم از بهار بود

همیشه خرمی من ز روی یار بود

چو من به‌ خوبی و آرایش رُخش نگرم

چه جای خوبی آرایش بهار بود

سرشک ابر اگر افزون بود به‌ وقت بهار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۵

 

اگر ندیدی در مشک تابدار قمر

و گر ندیدی در لعل آبدار شکر

چو آن نگار پدید آید از میان سپاه

به زلف و روی و لب لعل آن نگار نگر

از آنکه در لب و در زلف و روی اوست به هم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۴

 

به‌گوش بر منه ای ترک زلف تافته سر

مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر

که من شوم به سرکوی عشق تافته دل

چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر

دو زلف تو چوکند زرد و سرخ‌روی مرا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۷

 

همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه‌ پذیر

شکن‌شکن چو زره حلقه‌حلقه چون زنجیر

رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر

وز آن نفر چو دل من هزار تن به‌نفیر

ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹

 

چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمین‌بر

گر آفتاب‌ گل و ماه سنبل آرد بر

نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او

مه است در زره و آفتاب در چنبر

شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱

 

به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر

خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر

جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف

جمال ملت و ملت بدو نموده هنر

شهی‌ که بر همه روی زمین همی تابد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۴

 

خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر

به‌دین پاک دهد یا به عقل یا به هنر

چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را

به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر

ببین که از ظفر و فتح او به‌شرق و به‌غرب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱

 

سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر

چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر

نخست گفتم کان بی‌کرانه دریا چیست

که آب او همه جودست و موج او همه زر

رسیده منفعت آب او به شرق و غرب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۷

 

ایا نوشته هنرنامه‌ها فزون ز هزار

و یا شنیده ظفرنامه‌ها برون ز شمار

چو رزم شاه هنرنامهٔ شگفت بخوان

چو فتح شاه ظفرنامهٔ بدیع بیار

به رزم او نگر وگرد آن فسانه مگرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۵

 

توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار

شراب و سبزه و آب روان و روی نگار

خوش است خاصه‌کسی راکه بشنود به صبوح

ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار

دو چیز را به‌دو هنگام لذت دگرست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸

 

چه جوهر است ‌که آن را ز آهن است حصار

سر از حصار کشد بر سپهرْ دایره‌وار

چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت

فراز تارک سر پرده دارد از زنگار

شهاب او به هوا بر شهاب‌ گوهر پاش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹

 

مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار

از آشیانهٔ شرع محمد مختار

گرفته نامهٔ حکم خدای در مخلب

گرفته خاتم عهد رسول در منقا‌ر

هوای نفس بشر در هوای ملت خلق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۸

 

گل و مَه است همانا شکفته عارض یار

که ‌گونهٔ ‌گل و نور مهش بود هموار

مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره

گل است‌ کرده ز عنبر بر او هزار نگار

بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۹

 

ربود از دلم آن زلف بی‌قرار، قرار

نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار

سرم‌ گرفته خمارست همچو چشم بتم

دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار

دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۸

 

همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر

به شهریار ولایت گشای کشورگیر

شه ملوک ملکشاه کز شمایل او

فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر

ز پادشاهی او روشن است دیدهٔ مهر

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode