گنجور

 
امیر معزی

بتان چین و ختن سروران درگاهند

سزای تاج و سریرند و درخور گاهند

مبارزان مصاف و یلان رزم‌ْ گهند

دلاوران سپاه و سران درگاهند

همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند

همه به لشکر چین بر ز نیکوی شاهند

اگر ز قامت ایشان خبر دهم‌ْ سروند

وگر ز طلعت ایشان نشان دهم‌ ماهند

چو سرو در چمن اندر میان میدانند

جو ماه بر فلک اندر میان خرگاهند

به روز جنگ بداندیش را بدْ اندیشند

به روز صلح نکوخواه را نکوْ خواهند

چو روی حاسد خسرو به جعد پر شِکنند

چو عمر دشمن دولت به زلف کوتاهند

به وقت ناز و لَطَف خوش لبند و خوش سخنند

به ‌گاه عهد و وفا یکدلند و یکراهند

به موکب اندر کشورستان و داد دهند

به مجلس اندر شادی فزا و غم‌ کاهند

همه نتیجهٔ تأ‌یید و نصرت و ظفرند

همه نشانهٔ اقبال و حشمت و جاهند

به جاه و حشمت ایشان ملوک را شرف است

که بندگان مَلِک بوعلی شرفشاهند

ستوده فخر معالی امیر عالی را

شهی ‌که از سپهش پنج تن چو پنجاهند

از آنکه جامهٔ شیرانش موی روباه است

به پیش او همه شیران زبون چو روباهند

همی چو کوه نماید سمند باد تکش

ز باد کوه نمایش مخالفان کاهند

کند به‌آهن شمشیر جان از ایشان فرد

ز هول آهن او جفت ناله و آهند

مباد کس که به‌ راه خلاف او گذرد

که مرگ و محنت و اِدْبار هر سه در راهند

ز بیم آتش تیغش ‌که بر شود به فلک

ستارگان همه در برج خویش‌ گمراهند

ایا شهی‌که زاقبال تو به خلد برین

رسول و حیدر و طیار و جعفر آگاهند

تویی‌ که یوسف مصری به ملک عز امروز

مخالفان تو محبوس در بُن چاهند

هر آن گروه که بودند همچو زرٌ طَلی

به درگه تو چو سیم نَبهْره درگاهند

کرام پیش تو هستند بنده‌وار مطیع

نه زیر جبر و تعدی و بند واکراهند

ز شبه عَبهر چشمت خرد کند شبهی

اگر ملوک زمانه تو را ز اشباهند

دیار توست چو افواه و شیعت و خَدَمت

همه چو نطق پسندیده اندر افواهند

به آخر آمد شاها توقف حکما

همه به فر تو چون مه به نیمهٔ ماهند

همیشه تا بود اِنباه عاقلان ز خرد

همه به قوت عقلی قرین انباهند

بقات باد و ز توکردگار راضی باد

که خسروان به کمال از رضای اللهند